به نقل از پدر


 

 

 

يازده ماهي مي‌شد که رضا را نديده بوديم. يک روز غروب در حالي‌که خورشيد جولانش را داده بود و يواش مي‌رفت تارخ در نقاب کشد، تشعشع نوازشگر خورشيدي شادي را به قلبمان دواند و کلبة سادة ما را بهاري ساخت. رضا روي پله مغازة مان در کنار فلکه نشسته است. نزديکش شديم و گرم همديگر را در آغوش کشيديم. رنگ پريده و لاغر شده بود. احوالپرسي که تمام شد، فوري گفت: آقا: مقداري بيسکوييت از مغازه پسر عمو نسيه گرفته‌ام. اگر پول به همراه داري، بده تا ببرم و سريع دينم را ادا کنم. بعد از کمي صحبت فهميدم از اهواز تا سبزوار گرسنه بوده است. و چيزي نخريده است. ساکش را که باز کردم، مبلغي پول را در آن يافتم. تعجب کردم. پرسيدم: پسرم تو که پول داشتي، چرا خرج نکردي. گفت: پدر اين پول مال من نيست. از آن پول‌هايي است که نمي‌شود مصرف کرد. اين پول مال بيت المال است. گفتم: پول بيت المال دست شما چه کار ميکند؟ گفت: وقتي مي‌خواستم‌ از اهواز بيايم، براي غذاي بين راه به ما مبلغي پول دادند، اما من براي خدا به جبهه رفتم. با اختيار رفته‌ام و با اختيار آمده‌ام. بايد اين پول را ببرم و تحويل بدهم.

 

 

 

به نقل از پدر بزرگوار شهيد زماني که عمليات رمضان در راه بود، از رضا نامه‌اي دريافت کرديم. در آن از امداد الهي صحبت کرده بود. او مي‌گفت: در کشاکش عمليات بوديم که حدود ۳۵۰ نفر از بچه‌ها از خيل رزمنده‌ها جدا افتاديم. ما به حرکت ادامه داديم تا آنکه در منطقه‌اي گرفتار شديم. همينکه به جمعمان نگاه کرديم ديديم حدوداً ۱۰۰ نفر از بچه‌ها بيشتر نمانده‌اند و بقيه ستاره شده و به آسمان شهادت پيوسته‌اند. فرمانده نيز در جمع شهدا بود. کسي براي دستور دادن و سامان بخشي نبود. سرگردان شده بوديم. مهمات هم ته کشيده بود. ۱۰گلوله آر. پي. ‌جي و تعدادي گلوله تمام دارايي ما بود. چيزي نگذشت که در اين گيرودار عيشمان تکميل شد. ۳۰ تانک عراقي در چند رديف به استقبالمان آمده بودند. در لحظاتي، تمام بسيجي‌ها از موضوع مطلع شدند. اما بلاتکليف بوديم. فرمانده‌اي نداشتيم که راهنما‌يي‌مان کند. مهمات هم که کافي نبود و حتي براي تيمي از تانکها ! تنها چارة کار را در دعا ديديم. همه ساکت و در فضايي آرام چشم انتظار کمکي بوديم که ناگهان صدايي سينة فضا را دريد و اذهان را به خود معطوف کرد. -«با آر. پي‌. جي رديف اوّل را نشانه بگيريد»! در آن لحظه به فکر ما نرسيد چه کسي صادر کنندة اين فرمان است؟ بچه‌ها با روحيه بلافاصله آر. پي. ‌جي‌ها را بر دوش کشيده. چند تانک را نشانه رفتند. نکته مهم اين بود که در کمال تعجب با هر گلوله آر. پي. ‌جي يک تانک دشمن بود که دود مي‌شد و به آسمان مي‌رفت. رديف اوّل تانک‌ها خوراک گلوله‌هاي آر. پي. ‌جي شد، بقيه تانک‌ها حساب کار خودشان را کردند و فرار را بر قرار ترجيح دادند. از آن موقعيت به سلامت خارج شديم. سئوالمان اين بود که چه کسي دستور صادر کرد. اما کسي پاسخ را نمي‌دانست. در انتها نيز ماجرا را نفهميديم و آن‌جا بود که دريافتيم آن دستور از حضرت مهدي –عجل الله تعالي فرجه- مي‌توانست باشد که در پي آن با هر نشانه‌اي دقيقاً يک تانک منهدم مي‌شد.»

 

 

 

 

 

به نقل از پدر بزرگوار شهيد ديواندري بعد از شهادت رضا براي شهداي عمليات کربلاي ۴و۵ مجلسي در قم برگزار شد. متولي آن حوزة عمليه بود. براي ما دعوت نامه‌اي آمد و به قم رفتيم. در آنجا زماني متوجه شدند که من پدر شهيد رضا ديواندري هستم، به استقبالم آمدند و مرا مرهون محبت کردند. من از احترام زياد آنان متعجب بودم، ولي از موضوع اطلاعي نداشتم. در همين بين مسئول مدرسه علميه «بعثت» به منبر رفت و بعد از سخنراني آمار شهداي عمليات کربلاي ۴و۵ را بر شمرد و گفت: با اين که تمام اين عزيزان با عظمت بودند، تأسف ما بيشتر از اين است که ما يک نابغه را از دست داديم. او کسي بود که در مدت يک سالي که در قم بود، حافظ کل قرآن کريم شد. و در ضمن حافظ دعاي کميل نيز شد. اين شخص در سال چهارم دبيرستان در حالي‌که در رشته علوم رياضي تحصيل مي‌کرد، در همان سال به اندازة ۵ سال از دروس حوزه را نيز فرا گرفت… من از خود مي‌پرسيدم که اين شخص چه کسي مي‌توانست باشد. در همين افکار بودم که شنيدم گفتند: اين شخص، شهيد رضا ديواندري بود. من اين جا بود که معناي آنهمه محبت را فهميدم. اما تعجب من از ناحية ديگري بود و آن اينکه رضا، جز نماز و عبادت و نيز سجده‌هاي طولاني کاري نمي‌کرد. چه طور شد که..؟

 اما ياد شعر خودش افتادم که نوشته بود:

 

 مرا در اين ظلمت آنکه رهنمايي کرد

 

 نياز نيمه شبي بود و گريه سحري

 

 

 

به نقل از پدر بزرگوار شهيد زماني که امام در فرانسه بودند… در منزل خوابيده بودم، صبح رضا از خواب بيدار شد و گفت: ديشب خواب ديدم که يک سيد نوراني سوار بر اسب سفيد در آسمان پرواز مي‌کند و اعلاميه مي‌ريزد. من مي‌دويدم و هر اعلاميه‌اي را که جمع مي‌کردم، ورق قرآن بود. تا بيدار شدم و دعا کردم؛ چيزي نفهميدم. گفتم: پسرم اين معلوم است. انشاء الله امام از فرانسه با هواپيما مي‌آيد که همان اسب سفيد است و تمام فرمان و فرمايشات او که توسط خبرنگارها به زمين مي‌رسد، مانند ورق قرآن، اطاعت آن واجب است. و اين بود که رضا، امر امام را مانند اوراق قرآن اطاعت مي‌کرد.

 

 

 

 

به نقل از پدر شهيد از بهترين همسنگر رضا خواستم تا خاطره‌اي از شهيد تعريف کند. گفت: روزي با رضا داخل سنگر بوديم. صحبت از شهادت شد. رضا گفت: اگر بنا به شهيدن شدن است، آرزو دارم از پهلو به شهادت رسم. دلم مي‌خواهد با پهلوي شکسته به ملاقات حضرت فاطمه –سلام الله عليها- بروم و همينطور هم شد. شهيد رضا توسط دو تير که از پهلو اصابت کرده بود، به شهادت رسيد. به گفته دوستان شهيد در لحظه‌اي که رضا مي‌خواست از اين عالم خاکي جدا شود، اين آيه شريفه را مي‌خواند: «هوالذي أنزل السکينه في قلوب المؤمنين ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم و…» به نقل از پدر شهيد

گزارش تخلف
بعدی